شاهزاده ام کیارادشاهزاده ام کیاراد، تا این لحظه: 11 سال و 19 روز سن داره

شاهزاده خونه ما

من و عشقم...

بازم سلام به گل پسر خودم... خوبی مامان؟سلامتی ایشاا...؟چی بگم برات عشقم؟؟اصلا چی دوست داری بگم؟از گریه کردنات بگم؟از بی تابی هات بگم؟از بهونه گرفتنات بگم؟یا از خودت بگم؟؟!! از خودت بگم بهتره،اونا همه ناراحت کننده است!! پسرم چند وقتیه آب از دهنت میاد،این چند روزا بیشتر!همشم انگشتات تو دهنته!بعضی ها میگن میخوای دندون در بیاری،بعضی ها هم میگن نه هنوزه زوده براش!نمیدونم عزیزم،ایشاا...که خیره. راستی امروز یه صحنه ی جالبی ازت دیدم!از چند وقت پیش وقتی میخوابوندمت،به زور میتونستی فقط بچرخی و به شکم بخوابی ولی دستات زیر شکمت گیر میکرد و نمیتونستی درشون بیاری امروز که خوابونده بودمت خودت چرخیدی و به شکم شدی،دستات که زیر شکمت بود،اینقده...
28 مرداد 1392

درد و دل با پسرم............

سلام پسرنازم.بازم مامانی اومده از تو بگه و واسه تو بنویسه،تو که حالا 4ماهه شدی!! ماه به ماه که میگذره تو هم یه تغییراتی میکنی!کارای جدیدتر انجام میدی و این نشون بر بزرگ شدنته عزیزم! پسر گلم خیلی ازت ناراحتم....خییلی اینقده که دلم نمیخواد پامو از خونه بیرون بذارم!چون هیچ جایی غیر از خونه ی خودمون آرومو قرار نداری!همش میخوای گریه کنی چند روز پیش رفتیم خونه ی دایی علی(دایی مامانی)سر بزنیم.وااای که چقدر گریه کردی نمیدونم چرا؟؟هر جایی غیر از خونه ی خودمون باشه همش بی تابی میکنیو در آخر کارت میشه گریه کردن!اونم چه گریه هایی!! هم اینکه اونجا شلوغ بود واینکه خوابتم میومد و یه جای ساکت میخواستی و یه گهواره!خیلیی گریه کردی درآخر مجبور شدم...
24 مرداد 1392

پسر شکمو....

چیه بازم اومدین منو ببینید؟؟! برید الان اعصابم خیلی خرده!! مامانم اومده یه چیز خوشمزه بهم داده اما خیلی کم! ولی من بازم میخوام! مامان بازم بهم بده خدایا تو بهش بگو،من هنوزم میخوام به چه زبونی بگم دل درد نمیشم!! مامان گریه میکنم ها... ماماااان....بازم میخواااااااممممممم مامانم واسه اینکه منو ساکت کنه بهم آب نبات میده فکر کرده من یادم میره! ولی من گولشو نمیخورم دیگه آب نباتم نمیخوام! اصلا باهات قهرم مامانی     ...
23 مرداد 1392

کیاراد 4 ماهه شد...

4ماهگیت مبارک گل مامان برای اونکه همه ی زندگیمه... دوست دارم...دوست داشتنت مهمتر از جونه برام این بدترین گناهه که از تو به جز تو رو بخوام........   صدای قلب نیست...... صدای توست که در سینه ام میدوی....... کافیست بایستی...کافیست خسته شوی!!.........   بخند عزیزم فردا تو راهه/حلقه ای از نور تودست ماهه بخند عزیزم شب غرق رازه/پنجره های خوشبختی بازه میخوام تو چشمات اشکی نلغزه/جوری بیام که برگی نلرزه به فکر اینم...که غم بمیره/چیزی نگم... که دلت بگیره باتو رو ابرا...قدم گذاشتم/من آرزویی جز تو نداشتم!!...   لبخ ند آرامت...با چه اعجازی آتش تند بغض هایم...
21 مرداد 1392

عید فطر....

وای که چه زود گذشت!!   پارسال عید فطر29مرداد1391بود. شب خونه مامان بزرگ (مامان بابایی) دعوت بودیم. همه دور هم جمع بودیم. چند روز بود یه حال دیگه ای داشتم. همش حس میکردم شاید حامله باشم! 1 سال ونیم از عروسیمون میگذشت. تا 1 سال که خودمم میگفتم هنوز زوده واسه بچه دار شدن. بابایی هم که میگفت تا 3-4سال دیگه بعد از 1 سال خودم خیلیی هوس بچه کرده بودم واسه همین به سختی بابایی رو راضی کردم تادیگه بچه دار شیم من یه خصوصیت بدی هم دارم که اصلا صبر ندارم. اگه یه چیزیو بخوام تا بدست آوردنش خیلی بی تاب و بیقرارم .2ماهی بود که منتظر همچین اتفاقی بودم و از اونجایی که علائمش رو هم داشتم حس ششمم میگفت حامله هستم شب که خواستیم از خونه ی مامان بزر...
18 مرداد 1392

رمضان و شبهای عزیزش

سلام پسر گلم.بازم اومدم ازتو بگمو واسه تو بنویسم!واسه تو که تموم زندگیم شدی!!خدارو صدمرتبه شکرسرماخوردگیت کاملاخوب شده.ایشاا...دیگه هیچوقت مریض نشی گلم که مامانی دق میکنه ماه رمضونم دیگه داره تموم میشه.مامانی هم نتونست امسال بخاطر تو شاه پسر روزه بگیره واز همه ی این شبهای عزیزفیض ببره!البته شب قدر دومی(شب بیست ویکم)که شب شهادت حضرت علی (ع)بود رفتیم خونه ی عزیز(مامان مامانی).اونجا تو رو خواب کردم گذاشتمت پیش بابایی و عزیز وآقا جون.بعد خودم با خاله حکیمه واسه احیاء رفتیم یه مسجد کنار خونه ی عزیز که گفتم اگه بیدار شدی بتونم زود خودمو برسونم.آخه به هیچکس انس نداری هیشکی نمیتونه بغلت کنه سریع میزنی زیر گریه فقط پیش خودم آرومی!!مسجد که رسیدیم نیم...
17 مرداد 1392

تولدت مبارک

یکشنبه مورخ 15/09/1388 مصادف با عید سعید غدیرخم پیوندمان در آسمان بسته شد . مراسم عقدکنان آرزو و محمدجواد سه شنبه مورخ 20/02/1390 مراسم عروسیمون بود . روز بعد از عروسیمون برای ماه عسل عازم زیارت قبر رسول الله شدیم . در این سفرم از خدا خواستم که یه پسر سالم و صالح به ما عطا کنه . به یمن ورودش در سالهای آتی چند دست لباس پسرانه خریدم و در همه اماکن از جمله حرم رسول الله و خانه خدا متبرک کردم .   پسر عزیزم آقا کیاراد سه شنبه 20 فروردین 1392 ساعت 11:20 با وزن 3300 و قد 52 سانتیمتر توسط دکتر یلدا پورحسن در بیمارستان امام علی (ع) به دنیا آمد . فرشته آسمانیم ، زمینی شدنت مبارک   ...
13 مرداد 1392

بچه خوشتیپ!!

چیه!بچه خوشتیپ ندیدین؟؟؟!! نه خداییش خوشتیپ تر از من دیدین؟؟ چی گفتین؟؟دیدین؟؟؟!! اعصاب منو خرد نکنید!گریه میکنم ها!! باشه گریه نمیکنم پس فقط من خوشتیپم هوررا....شدم بچه خوشتیپ اینم یه بوس میفرستم واسه شما حالا برید میخوام دستامو بخورم!! ...
11 مرداد 1392

روزهای کیاراد...

پسر گلم بازم اومدم از تو بگم.تو که هر چی بزرگتر میشی عشق مامان نسبت بهت هزار برابر بیشتر میشه!!تو که دنیای مامان شدیو خودتم نمیدونی@تو که هر چی از دوست داشتنم بهت بگم کم گفتم نفسم ...پسر گلم خدارو شکر سرما خوردگیت بهتر شده ولی خوب خوب نه!این چند وقت خیلی غصه تو خوردم.مریض که شدی فهمیدم دیگه تو زندگیم هیچی برام مهمتر از تو نیست!همش سر نماز سلامتیتو از خدا میخواستم.به امید خدا-ایشاا...کم کم خوب بشی عشق مامان. عزیزم چند وقته عادت کردی دستاتو میخوری!!هر چی هم میخوام نذارم نمیشه!! وقتی بیدار باشی یا من یا بابایی حتما باید کنارت بشینیمو تنهات نذاریم وگرنه گریه میکنی.وقتی بخوام کارای خونه رو انجام بدم و بابایی هم نباشه ...
5 مرداد 1392

عكسهاي آتلیه

پسر گلم 1 ماهه كه شدي يعني 20 ارديبهشت سالگرد ازدواج منو بابايي هم بود!واسه همين به پيشنهاد بابايي رفتيم آتليه چند تا عكس واسه يادگاري انداختيم.خيلي بی قراری میکردی تا دیگه خواب رفتی! به سختي اين عكسارو  انداختيم!!   ...
4 مرداد 1392
1